مثل بقيه

Friday, September 21, 2007

تا حالا كسي بهش نگفته بود كه بالاي چشمش ابرو هست، ولي مي دونست كه هست، خودش بارها تو آيينه ديده بود، بالاي چشمش ابرو بود، مثل بقيه مردم كه بالاي چشمشون ابرو هست.
راست دست بود، با دست راستش قاشق رو بر مي داشت، با دست راستش مي نوشت، با دست راستش كار مي كرد، مثل خيلي هاي ديگه تو اين شهر.
اهل سياست نبود، ولي هر روز روزنامه مي خوند، يا همشهري يا ايران، از صفحه آخر هم شروع مي كرد، رو صفحات ورزشي و حوادث بيشتر مكث مي كرد، مثل خيلي هاي ديگه كه روزنامه مي خوندن.
دوستان زيادي داشت، ولي فقط با چندتاشون درد دل مي كرد، هر حرفي رو كه نمي تونست به همه دوستاش بگه، مثل بقيه مردم.
كرم كتاب نبود، ولي هر وقت كتاب خوبي به دستش مي رسيد مي خوندش، از كتاب خريدن خوشش مي اومد، مثل بعضي هاي ديگه.
از كارش خوشش نمي اومد، ولي زياد كار مي كرد، نمي خواست درجا بزنه، دوست داشت بالاتر بره، ولي هيچ وقت نمي تونست حس خوبي نسبت به شغلش داشته باشه، مثل بعضي هاي ديگه.
آروم بود، هيچ وقت صداش رو براي كسي بالا نبرد، هميشه سعي مي كرد با محيط سازگار باشه، حتي بعضي وقت ها كه حقش رو مي خوردن با متانت برخورد مي كرد، مثل خيلي از مردم ديگه.
آرزوهاي زيادي تو سر داشت، ولي به كسي نمي گفت، دوست داشت فقط به اونا برسه نه اينكه اونا رو بازگو كنه، همه فكر مي كردن كه واقع گراست ولي او ايده آل گرا بود، مثل بعضي هاي ديگه.
اما ...
اما او با بقيه فرق داشت، او مثل بقيه نبود، او تنهاي تنها بود!
Powered by: Blogger