امیر می گوید:"کاش دلم دست داشت" اما من...

Saturday, September 09, 2006

امیر می گوید کاش دلش دست داشت تا دل بانویش را بغل می کرد. اما من جز به بغل کردن خودت به چیز دیگری نمی اندیشم. دوست ندارم که دلم دست داشته باشد که نگذارد دلت به جای دیگر برود. دوست دارم به هر کجا که می خواهد برود، چون می دانم که به سوی دلم بر می گردد. دلم می خواهد دلت آزاد باشد و برای دلم باشد. شاید شاید شاید دلم می خواهد که دلم پا داشته باشد که به هر کجا که این دل چموشت برود، دل من هم گام به گامش برود. دلم می خواهد به هر سرایی که باشی من هم باشم، نه انکه من به هر سرایی باشم تو هم باشی. دلم برایت تنگ است فاطیما!

من و آبادان

Wednesday, September 06, 2006

داستان من و آبادان از دانشگاه صنعت نفت شروع می شود. از رشته مهندسی نفت که 2 سال را باید در آبادان خواند و 2 سال دیگر را در اهواز.
آبادان با بغض شروع شد، بغضی که دوری از خانواده برای پسری که هنوز 18 سالش تمام نشده بود، داشت و البته هیچ وقت هم این بغض نشکست. 2 سال آبادان با بغض تمام شد، بغضی برای ترک آبادانی که دیگر وطن دومم شده بود.
هنوز خاطرات ژاله علو در پیش چشمانم است :"وقتی در 13 سالگی از آبادان به تهران رفتیم، خیلی زود از محیط بسته تهران خسته شدم و خواستم که من را به آبادان بر گردانند".
آبادان با مردمی عجیب و عموما مهربان در خاطره ام ماند.
شبگردی هایمان در بوارده در خیابان هایی که رنگ آرامش داشت، برایم فراموش نشدنی است. غروب گردیهایمان در امیری در پاساژهایی که بوی تعفن از زرق و برق زندگی می داد. دیدن جوانهایی همه بیکار و علاف و الکی خوش که حال آدم را بهم می زد. پسرهایی همه نر و دخترهایی همه ماده را در آبادان زیادند. که هیچ چیز دیگری بجز نر بودن و ماده بودن در آنها نبود.
آبادان یعنی خواندن رمان هایی که هرگز فراموش نمی شود، سینوهه، صدسال تنهایی، خانه ارواح، جود گمنام، استاد بازی و ....و دیدن شکسپیر عاشق، که بارها و بارها دیدمش و بهتر از آن هنوز ندیدم.
آبادان یعنی اعتیاد، یعنی جوانهای عقیم شده با افیون زندگی، کمتر می شود در خیابانی از آبادان راه بروی و معتاد نبینی.
اکبر گنجی را با عالیجناب سرخپوش و عالیجنابان خاکستری، محمد قوچانی را با بازی بزرگان و مقاله های بی نظیرش، مسعود بهنود را با این سه زن، البته دیر، ولی همه را در آبادان کشف کردم.
هرگز از خاطرم نمی رود تنها شهری که پارک هایش و سینماهایش متاهلی بود و ما دانشجویان مجرد به آنجا ها راهی نداشتیم.
نوشتن و نوشتن و افق آزادی و تجربه های همه نو و ورود به دنیای عجیب و غریب وبلاگستان از آبادان شروع شد. فکر کردن برای نوشتن عادتم شده است و این را فقط از افق آزادی دارم.
آبادان یعنی خندیدن به خالی بندیهایی آبادانی در تاکسی و خیابان های آبادان و آنهم با لهجه شیرین آبادانی.
و در نهایت گرما و گرما و گرمای طاقت فرسا و حالا این روزها بعد 2 سال دوری ار آبادان باز هم گرما و گرما و گرما، ولی این بار همه لذت بخش، همه شیرین، و این بار گرمای عشقِ دخترک آبادانی. و آیادان باز هم شروعی تازه برایم خواهد بود. آبادان یعنی من و فاطیما.
آبادان یعنی
برای چشم خاموشت بمیرم کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواهم تو را در آغوش بگیرم که می خواهم در آغوشت بمیرم
نمی دانم چه بگویم فاطیما جان! فقط مرسی از اینکه هستی و
دیوانه به تماشای من بیا!

فهميدم كه-2

Tuesday, September 05, 2006

چند روز بعد از سقوط c130 فهمیدم که را نوشتم، و حالا باز هم فهمیدم که:
1- . ملت ایران احمق است، چون از یک سوراخ نه یک بار، نه دوبار، نه سه بار، بلکه بارها و بارها گزیده می شود. و اینکه بگوییم ملت نمی تواند کاری بکند، حرف مفت است. همیشه و در همه حال قدرت فقط در دست توده ها بوده و لاغیر. اینکه مسئولین ایرانی احمق هستند و ملت ایران( یعنی من و تو و بقیه) ملتی شریف هستیم، گول زدن خودمان است. ملتی که عاقل باشد، توده ای که عقل داشته باشد، مطمئنا بهترین حکومت ممکن را برای خودش ایجاد می کند، و اگر این حکومتی که ما می بینیم برای ملت ایران بهترین است حکومتی که در اوج حماقت، بی شعوری، بی عقلی و ناتوانی از حل مشکلات ساده مردم بسر می برد. عیار عقل مردم ایران هم تبیین می شود. ملت به بی شعوری و یا به ادای بی شعوری عادت کرده اند. و بدترین درد برای ملتی و توده ای و گروهی عادت کردن به بدی ها و زشتی ها است. فهمیدم که ملت ایران ناتوان از حل مشکلات خویش است و یا اگر ناتوان نیست اینقدر بی شعور شده که اصلا نمی تواند ان را تشخیص دهد.
2- c130 را بخوبی یادم است. در آن نوشته هم متذکر شدم. راه دیگری برای رنگین تر شدن خون شما کشف کردم. دیگر حتما نیازی نیست مسئولی یا ثروتمندی باشید که خونتان رنگین تر از بقیه مردم باشد. اصحاب رسانه هم خونشان رنگین تر بود. آن روزه ها تلویزیون سیاه تر بود. روزنامه ها سیاه تر بودند. ولی این روزها تلویزیون حتی خاکستری نشده، دوباره سفید شد. روزنامه ها هم فقط یک روز به خودشان زحمت پوشیدن رخت سیاه بر تن دادند. فهمیدم که من و امثال من که تمام افتخار مان این است که خون هیچ صاحب زر و زوری در رگ هایمان نیست، و این روزها باید بگوییم نه خبرنگاریم، نه روزنامه نگار و نه اصحاب رسانه، من و امثال من یعنی مردم عادی، حتی مرثیه سرا هم برای مرگمان نداریم.
3- سالها پیش کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران از شهید مطهری را خواندم. این روزها بدجوری به ذهنم خطور کرده که اگر کسی کتابی به نام خدمات متقابل ایران و روسیه را بنویسد، این خدمات متقابل خواهد بود یا اتوبان یکطرفه. فهمیدم که نه غربی و نه شرقی یعنی کشک. روزگاری آگاهانه سیطره آمریکا را بر ایران قطع کردیم و حالا آگاهانه و بر آن اساس که مردم ایران باهوش ترین مردم جهان هستند ما و روسیه به هم خدمات متقابل می رسانیم.
4- همیشه تحریم ها باعث پیشرفت مردم ایران با تکیه بر خودشان شده است. هیچگاه تحریم ها خدشه ای بر مردم ایران وارد نکرده است. هیچگاه. ما اصلا محتاج کسی نبوده ایم که تحریم بخواهد مشکلی برای ما ایجاد کند. ما اینقدر زیاد هستیم که حاظر باشیم سالانه چندین نفرمان فقط در هواپیماهای قدیمی کشته شوند. بهر حال ما باید روی پای خودمان بایستیم. حالا اگر پا نداشتیم کشته می شویم. مهم این است که ما همان کاری را کنیم که فکر می کنیم خوب است. امریکا بد مطلق است. ما نباید با آمریکا رابطه داشته باشیم. و حتی نباید با انها مذاکره کنیم. چون ما باهوش ترین مردم جهان هستیم، در صورت مذاکره با آمریکا آنها بر ما مسلط خواهند شد. آنها هیچ هدفی جز ضربه زدن به اسلام ندارند. ما هواپیما نمی خواهیم. ما آمریکا نمی خواهیم. ما توپولوف می خواهیم. ما مردمی داریم که وقتی جنگ تمام شد، عزا گرفتند که ای خدا! در شهادت بسته شد. فهمیدم که خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری. در شهادت بسته نمی شود. ما توپولوف داریم. حالا اینکه چرا در شهادت ما از سرزمین کفر میاید را من نمی دانم. شاید عدو شود سبب خیر، گر خدا خواهد.

من و ماکیاول و فاطیما و امید

Sunday, September 03, 2006

ساعت ۰:15 است. امید گوش میدم. کاغذ رو گرفتم تو دستم و می خوام بنویسم. نمیدونم چی؟ ولی حس نوشتن دارم.
جند روزی میشه که کتاب "بنیاد فلسفه سیاسی در غرب" رو می خونم.
سر تو بذار رو شونه هام، خوابت بگیره بذار که آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته، دیگه دیره حتی من از شنیدنش، گریه ام می گیره
همیشه برام سوال بود که توسعه سیاسی قبل از توسعه اقتصادی روی میده یا بعد از اون. ولی این کتاب هم میگه بعضی ها به این معتقدند، بعضی ها به اون.
تو عصبانی هم مگه میشی، بنظرم تو منطقی هستی. یعنی بیش از حد
.بذار رو سینه ام سر تو، چشمهای خیس و تر تو بذار تا سیر نگاه کنم، بو بکشم پیرهن تو
بغل کن و بچسب بهم، بکش دوباره دست بهم جز تو کسی ندارم، نزدیک تر از نفس بهم
ماکیاول همیشه آدم جالبی بوده است. هیچ اندیشمند سیاسی نامش ننگین تر از ماکیاول نشده است. صفت ماکیاول در زبانهای اروپایی مترادف شیطانی است. ماکیاولیسم یعنی بی اعتنایی به اصول اخلاقی در سیاست.
یکی به من بگه این یعنی چی؟ مادرم میگه تو عاشق شخصیت جواد شدی. یعنی اگه جواد دختر هم بود، تو عاشقش میشدی!!!!!!!!!!!!!امشب میخوام مست بشم عاشق یکدست بشم
بدون تو نیست بودم امشب میخوام هست بشم
اعدام ساونارولا که مظهر پاکی بود، به ماکیاول آموخت که درستکاری و یکرنگی و نیک نهادی صفاتی است که در کشورداری بکار آید. مرد سیاسی اگر جویای کامیابی است، باید فریبکار باشد.
جواد! من با خانواده ات مشکل پیدا می کنم و نه با تو!
یه جون ناقابلی هست،بذار فدای تو بشه بیفته زیر قدمهات،که خاک پای تو بشه
چون هوس های آدمی سیر نشدنی است، اندیشه او پیوسته ناخشنود از آنچه دارد و دلزده است و همین امز او را وا می دارد که از حال بد بگوید و گذشته را بستاید و آینده را آرزو کند، بدون اینکه در این کارها انگیزه ای مغقول داشته باشد.
جواد! من کاری که به اون اعتقاد نداشته باشم، انجام نمیدم.
عشق فرمان داده که به تو فکر کنم روز و شب زیر لیم اسم تو رو ذکر کنم
من به آن می ارزم که به من تکیه کنی گل اطمینان را تو به من هدیه کنی
ساعت شده ۰:58 دقیقه، نتونستم حسم رو خوب بیان کنم.
Powered by: Blogger