قیصر امین پور

Tuesday, October 30, 2007

ای مطلعِ شرقِ تغزل، چشمهایت
خورشیدها سر می زنند از پیش پایت
ای عطر تو از آسمان نیلوفری تر
پیچیده در هرم نفسهایم، هوایت
آیینه موسیقی چشم تو، باران
پژواک رنگ و بوی گل، موج صدایت
با دستهایت پل زدی ای نبض آبی
بر شانه های من، پلی تابی نهایت
پس دست کم بگذار تا روز مبادا
در چشم من باقی بماند جای پایت

این روزها با "دستور زبان عشق " قیصر امین پور عشق بازی می کردم، این روزها همه خبر انتظاری رو داشتم جز فوت قیصر، با دیدن خبر شوکه شدم، مگه میشه کسی که دلش این همه جوونه، به این راحتی بمیره. شاید همونطور که خودش گفته رفت تا دیگه روزگار کاری به کارش نداشته باشه!
پس
من با همه وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد....
پ.ن1: می خواستم وقتی کتاب رو تا آخر خوندم، دربارش بنویسم؛ اما این حادثه بد باعث شد که... خیلی تلخه، من هنوز دارم با شعرهاش عشق بازی می کنم‍‍! بعضی ها هرگز نمی میرن.
پ.ن2: معمولا وبلاگ نویسا تا چند پست بعد رو آماده دارن و همیشه اینطور نیست که چیزی یا حسی که همین الان اتفاق افتاده رو همین حالا بذارن تو وبلاگشون؛ جز حوادث خاص مثل همین موضوع. به همین دلیل تصمیم گرفتم از این به بعد آخر هر نوشته ام یه بخشی رو اضافه کنم به نام پست بعد نوشت یا پ.ب.ن که یه کم درباره پست بعدیم بنویسم.
پ.ب.ن: اولین شرکت در جلسه انجمن فارغ التحصیلان دانشگاه نفت تجربه خوبی بود، شاید بیشتر از سخنرانی خوب نعمت زاده مدیر عامل شرکت پالایش و پخش، دیدن و حرف زدن با فریبا و امین خان مرتضی پور و همسرشون صبا بود، برام جالب بود که چطور فقط بعد از چند سال کار کردن آدم با اینقدر پخته تر میشه! البته منظورم فقط امین بود؛ چون خانوم ها که فقط فکر خوشگذرونی بودن.
Powered by: Blogger