ديكتاتوري مدرن
Tuesday, July 04, 2006
چند هزار سال پیش افلاطون گفت: دموکراسی بهترین راه برای حکومت نیست، بلکه ساده ترین راه برای حکومت است.
اما مطمئنا در این چند هزار سال، راهی بهتر از دموکراسی (حکومت اکثریت) یافت نشد که همچنان دموکراسی را ترجیح می دهند. شاید اوج دموکراسی را بتوان در آمریکا مشاهده کرد اما وضعیت استقلال فکری در آمریکا بسیار وخیم تر از خیلی از کشورهایی هست که بصورت دیکتاتوری اداره می شوند. در هر صورت یک دیکتاتور شاید بتواند بر کارها و اعمال مردم نظارت داشته باشد و آنها را کنترل کند اما بطور حتم نمی تواند بر افکار آنها تسلط داشته باشد. ولی شما اگر مخالف اکثریت باشید خودتان نظرتان را عوض می کنید و بسوی جمع گرایش پیدا می کنید و انگار مخالف و موافق همه در یک قطاری هستند که لوکوموتیو رانش اکثریت است. این عوض شدن نظر چنان ناخودآگاه انجام می گیرد که در اکثر موارد یا خود فرد حس نمی کند که نظرش عوض شده است یا این تغییر را تغییری مثبت در خود می پندارد و از ان استقبال می کند. اما چرا اینگونه است؟ این سوالی است که هنوز جواب دقیقی برای آن پیدا نشده است. شاید در کشورهای دیکتاتوری چون صدای دیکتاتور صدای خدا نیست هر کسی حداقل در ذهنیاتش می تواند مخالفت کند اما این باور که صدای مردم ( اکثریت) صدای خداست یعنی حق است؛ یعنی درست است، موجب شده است که اقلیت به خودش اجازه ندهد که حتی در ذهنیاتش مخالف آن باشد. و شاید دلیل دیگر ان باشد که دیکتاتور و طرفدارانش اکثریت مردم را تشکیل نمی دهند که اگر بدهند می شود همان دموکراسی؛ پس مخالفت با دیکتاتور باعث رانده شدن از جامعه توسط مردم نمی شود ولی در امریکا مخالفت با اکثریت موجب انزوا از جامعه می شود و این ترس از منزوی شدن است که نمی گذارد این فکر مخالف شکل بگیرد.
در آمریکا بر سر یک موضوع تا آن زمان بحث و جدال وجود دارد که اکثریت رای خود را صادر نکرده باشد. ولی بعد از ان همه چیز تمام می شود انگار مخالفتی اصلا وجود نداشت. و این همان دیکتاتوری پنهان و مدرن است که مهمترین بحث حکومت داری در هزاره سوم خواهد بود.
اما مطمئنا در این چند هزار سال، راهی بهتر از دموکراسی (حکومت اکثریت) یافت نشد که همچنان دموکراسی را ترجیح می دهند. شاید اوج دموکراسی را بتوان در آمریکا مشاهده کرد اما وضعیت استقلال فکری در آمریکا بسیار وخیم تر از خیلی از کشورهایی هست که بصورت دیکتاتوری اداره می شوند. در هر صورت یک دیکتاتور شاید بتواند بر کارها و اعمال مردم نظارت داشته باشد و آنها را کنترل کند اما بطور حتم نمی تواند بر افکار آنها تسلط داشته باشد. ولی شما اگر مخالف اکثریت باشید خودتان نظرتان را عوض می کنید و بسوی جمع گرایش پیدا می کنید و انگار مخالف و موافق همه در یک قطاری هستند که لوکوموتیو رانش اکثریت است. این عوض شدن نظر چنان ناخودآگاه انجام می گیرد که در اکثر موارد یا خود فرد حس نمی کند که نظرش عوض شده است یا این تغییر را تغییری مثبت در خود می پندارد و از ان استقبال می کند. اما چرا اینگونه است؟ این سوالی است که هنوز جواب دقیقی برای آن پیدا نشده است. شاید در کشورهای دیکتاتوری چون صدای دیکتاتور صدای خدا نیست هر کسی حداقل در ذهنیاتش می تواند مخالفت کند اما این باور که صدای مردم ( اکثریت) صدای خداست یعنی حق است؛ یعنی درست است، موجب شده است که اقلیت به خودش اجازه ندهد که حتی در ذهنیاتش مخالف آن باشد. و شاید دلیل دیگر ان باشد که دیکتاتور و طرفدارانش اکثریت مردم را تشکیل نمی دهند که اگر بدهند می شود همان دموکراسی؛ پس مخالفت با دیکتاتور باعث رانده شدن از جامعه توسط مردم نمی شود ولی در امریکا مخالفت با اکثریت موجب انزوا از جامعه می شود و این ترس از منزوی شدن است که نمی گذارد این فکر مخالف شکل بگیرد.
در آمریکا بر سر یک موضوع تا آن زمان بحث و جدال وجود دارد که اکثریت رای خود را صادر نکرده باشد. ولی بعد از ان همه چیز تمام می شود انگار مخالفتی اصلا وجود نداشت. و این همان دیکتاتوری پنهان و مدرن است که مهمترین بحث حکومت داری در هزاره سوم خواهد بود.