خدا هست، مگه نه؟
Wednesday, June 28, 2006
یک سالی می شود که حمید رو می شناسم . چند سالی می شود که مهمترین دغدغه ذهنی این پسر 16 ساله پاسخ یه این سوال دادن هست :"خدا هست، مگه نه؟"
اگر خدا نبود حمید می توانست به پریسا که هر روز سر راه مدرسه می دید سلام کند، هر روز با اون بیرون برود. از اینکه همه میگویند خدا هست خسته شده است. مگر ادم بزرگ ها نمی توانند دروغ بگویند، شاید هم این یکی از دروغ های پرشماری باشد که آنها هر روز می گویند. مگر در کتاب ها نمی شود دروغ نوشت. شاید واقعا خدا نباشد؟؟؟؟؟از موقعی که بچه بود همه می گفتند : خدا تو را آفرید. خدا به تو پدر و مادر داد. خدا این داد ، خدا ان داد.پس تو هم باید از خدا اطاعت کنی. خود خدا گفته: من شما را آفریدم ، پس من را اطاعت کنید.
یک روز حمید می شنود که بعضی از فلاسفه می گویند خدا نیست، خدا وجود ندارد. به هر کتاب فلسفه ای که در دسترسش بود سرک کشید. آخرش به یک دو راهی رسید. خدا هست یا نه؟؟؟؟ اما او حداقل یطور موقت احتیاج داشت تا خدا نباشد؛ تا دوست داشتن هایش را به مرحله آزمایش بگذارد. به پریسا بالاخره دوست شد. با او به همه جا می رفت. پارک؛ سینما؛ .....ولی یک مشکل بزرگ هنوز وجود داشت. او بلد نبود. او دوست داشتن را بلد نبود. حمید نمی دانست چطور عاشق کسی شود.او از بچگی فقط این را می دانست که انسان فقط باید خدا را دوست بدارد و نه کسی دیگر را و دوست داشتن خدا هم یعنی عمل کردن به دستوراتش.
اما دوست داشتن پریسا چطور بود؟؟؟ حمید آدم های دیگه ای رو هم دوست داشت پدر و مادرش و دوست پسرهاش. ولی شاید به بودن در کنار آنها فقط عادت کرده بود. ولی پریسا نه پدرش بود نه مادر و نه دوست پسرهایش. پریسا یک بیگانه بود که حالا می خواست یگانه شود. اما حمید بلد نبود.دیرور که با حمید صحبت می کردم می گفت شنیدم بک برجی هست توی تهران که تا حالا خیلی ها خودشان را از آن بالا پرت کردند و راحت شدند. نمی دانم چرا لحن صحبتش طوری بود که حس کردم شاید نفر بعدی حمید باشد.
اگر خدا نبود حمید می توانست به پریسا که هر روز سر راه مدرسه می دید سلام کند، هر روز با اون بیرون برود. از اینکه همه میگویند خدا هست خسته شده است. مگر ادم بزرگ ها نمی توانند دروغ بگویند، شاید هم این یکی از دروغ های پرشماری باشد که آنها هر روز می گویند. مگر در کتاب ها نمی شود دروغ نوشت. شاید واقعا خدا نباشد؟؟؟؟؟از موقعی که بچه بود همه می گفتند : خدا تو را آفرید. خدا به تو پدر و مادر داد. خدا این داد ، خدا ان داد.پس تو هم باید از خدا اطاعت کنی. خود خدا گفته: من شما را آفریدم ، پس من را اطاعت کنید.
یک روز حمید می شنود که بعضی از فلاسفه می گویند خدا نیست، خدا وجود ندارد. به هر کتاب فلسفه ای که در دسترسش بود سرک کشید. آخرش به یک دو راهی رسید. خدا هست یا نه؟؟؟؟ اما او حداقل یطور موقت احتیاج داشت تا خدا نباشد؛ تا دوست داشتن هایش را به مرحله آزمایش بگذارد. به پریسا بالاخره دوست شد. با او به همه جا می رفت. پارک؛ سینما؛ .....ولی یک مشکل بزرگ هنوز وجود داشت. او بلد نبود. او دوست داشتن را بلد نبود. حمید نمی دانست چطور عاشق کسی شود.او از بچگی فقط این را می دانست که انسان فقط باید خدا را دوست بدارد و نه کسی دیگر را و دوست داشتن خدا هم یعنی عمل کردن به دستوراتش.
اما دوست داشتن پریسا چطور بود؟؟؟ حمید آدم های دیگه ای رو هم دوست داشت پدر و مادرش و دوست پسرهاش. ولی شاید به بودن در کنار آنها فقط عادت کرده بود. ولی پریسا نه پدرش بود نه مادر و نه دوست پسرهایش. پریسا یک بیگانه بود که حالا می خواست یگانه شود. اما حمید بلد نبود.دیرور که با حمید صحبت می کردم می گفت شنیدم بک برجی هست توی تهران که تا حالا خیلی ها خودشان را از آن بالا پرت کردند و راحت شدند. نمی دانم چرا لحن صحبتش طوری بود که حس کردم شاید نفر بعدی حمید باشد.