داستان یک زندگی

Friday, July 28, 2006

اولین بار، او را در تلویزیون دیدم. فردی جالبی بنظرم آمد. بعدها اسمش را بیشتر هم شنیدم ولی آن روزها اهل روزنامه خواندن نبودم و هرگز مقاله ای از او در روزنامه ای نخواندم. بعد ها بود که شنیدم به زندان رفته. سال اول دانشگاه بود که کتاب مهمش را خواندم. مهمترین نکته ای که در کتابش خواندم در متن اصلی نبود، در مقدمه کتاب نوشته بود این کتاب بر اساس قطعات پازلی نوشته شده که به دلیل نبودن چند قطعه از آن، بوسیله تصورات ذهنی خودم پازل را پر کردم. با وجود اینکه با همه تصورات ذهنی اش مشکل داشتم ولی شجاعتش را تحسین می کردم. با اینکه در اکثر روزنامه ها و صدا و سیمای جمهوری اسلامی او وجود نداشت ولی هر روز در اینترنت اخباری از اعتصاب های او در زندان و یا حرف هایش بود. بعدها مانیفست هایش را نیز خواندم و با اینکه نظریه جدیدی در آن ندیدم ولی برایم جالب بود. هر روز شناخت من از او کامل تر می شذ ولی او هر روز رادیکال تر می شد. نظریاتش کم کم تبدیل به رویا و خیال پردازی شده بود و انگار آنها را فقط برای نوشتن می نوشت. از آزادی اش خوشحال شدم و آن را به فال نیک گرفتم تا شاید حضوری دوباره در اجتماع او را به زندگی در واقعیات برگرداند. حیف...
امروز او سوخته است و بیشتر بخاطر تندرویهای بیش از حدش. این روزها هر وقت که خبری از او می شنوم سال ها قبل را به یاد می آورم که با توپ لاستیکی توی کوچه بازی می کردیم. وقتی که توپ پنچر می شد با هر پاسی که به هم می دادیم کم باد تر می شد و او اکنون همان توپ پنچری است که اصلاح طلبان و اپوزیسیون و جدیدا آمریکایی ها به هم پاس می دهند.
از سپاه شروع کرد و به کتابی رسید که من چاپ بیست و یکمش را خواندم و .....
پایانی تلخ برای مردی که می خواست قهرمان باشد، حیف که نمی دانست مردم قهرمان نمی خواستند و نمی خواهند.
Good night!!! Mr.Ganji
Powered by: Blogger