جشن فارغ التحصيلي
Thursday, May 18, 2006
امروز جشن فارغ التحصیلی بود، یعنی هست، صبح جشن اصلی با مراسم رسمی برگزار شد و قراره از در ساغت دیگر یک جشن دیگه شادتر و غیر رسمی تر برگزار بشه. بابا و مامان از آمل اومدند الان هم دارن استراحت می کنند و منم فرار کردم اومدم تا یک پست بنویسم ، اومدم بنویسم که:
دلم برای اهواز تنگ نمیشه، دلم برای گرمای جنوب تنگ نمیشه، دلم برای کلاس ها تنگ نمیشه، فقط شاید گهگاه دلم برای بعضی از بچه ها تنگ بشه، شاید گهگاه دلم برای خاطرات اندک شمار تنگ بشه. اما دلم برای یکی دو تا از استاد های اینجا تنگ میشه، دلم برای ترس از بمب تنگ نمیشه، دیگه مجبور نیستم وقتی میرم بیرون هواسم به همه جا باشه تا بمب نترکه (انگار اگه حواسم باشه، بمب نمی ترکه). یادتونه موضوع انشائی که بهمون می دادند : "علم بهتر است یا ثروت" من که همش می نوشتم "علم" شما رو نمی دونم. ولی من و اکثر بچه هایی که اومدند دانشگاه نفت یه لگد به علم زدیم که بره و دیگه نیاد ما پول می خواستیم، ما کار می خواستیم. ما که همه رتبه کنکورمون زیر ۴۰۰۰ کشوری بود به همه آروزهای کودکی "نه" گفتیم و به پول گفتیم " آری " .......دیگه هیچ وقت دلم برای پول طلبیم تنگ نمیشه،
دلم برای دوران دانشجویی تنگ میشه، برای همین هم دوباره از تابستون می خوام بخونم برای ارشد و این بار به "علم" "آری" بگم. اینبار می خوام همون رشته ای رو بخونم که برای رسیدن به اونی که در آرزوهای کودکی بود کمکم کنه. MBA من اومدم.
پی نوشت: البته آخر این ترم واقعا فارغ میشم....هنوز یک ماهی در این جهنم خواهم بود.
دلم برای اهواز تنگ نمیشه، دلم برای گرمای جنوب تنگ نمیشه، دلم برای کلاس ها تنگ نمیشه، فقط شاید گهگاه دلم برای بعضی از بچه ها تنگ بشه، شاید گهگاه دلم برای خاطرات اندک شمار تنگ بشه. اما دلم برای یکی دو تا از استاد های اینجا تنگ میشه، دلم برای ترس از بمب تنگ نمیشه، دیگه مجبور نیستم وقتی میرم بیرون هواسم به همه جا باشه تا بمب نترکه (انگار اگه حواسم باشه، بمب نمی ترکه). یادتونه موضوع انشائی که بهمون می دادند : "علم بهتر است یا ثروت" من که همش می نوشتم "علم" شما رو نمی دونم. ولی من و اکثر بچه هایی که اومدند دانشگاه نفت یه لگد به علم زدیم که بره و دیگه نیاد ما پول می خواستیم، ما کار می خواستیم. ما که همه رتبه کنکورمون زیر ۴۰۰۰ کشوری بود به همه آروزهای کودکی "نه" گفتیم و به پول گفتیم " آری " .......دیگه هیچ وقت دلم برای پول طلبیم تنگ نمیشه،
دلم برای دوران دانشجویی تنگ میشه، برای همین هم دوباره از تابستون می خوام بخونم برای ارشد و این بار به "علم" "آری" بگم. اینبار می خوام همون رشته ای رو بخونم که برای رسیدن به اونی که در آرزوهای کودکی بود کمکم کنه. MBA من اومدم.
پی نوشت: البته آخر این ترم واقعا فارغ میشم....هنوز یک ماهی در این جهنم خواهم بود.