عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی...

Wednesday, May 31, 2006

آدم ها همیشه در ميانه‌ي عقل و عشق سرگردان هستند. اين انگار در ذات هستي انسان نهفته است كه مدام در يك خانه نباشد. يعني در خانه عشق یا عقل ماندگاري ندارد.از يك سو دست و پايمان بسته به آنچه اكنون در واقعيت هست، و از سوي ديگر دل در گرو رویاهايي داریم كه تنها در افق‌هاي خيال تجلي يافته و نه در واقعيت عيني. مدام در آرزوی « آنکه يافت نمي‌شود».براي فرار از جدال سهمگين ميان واقعيت و ایده آل ها ، گاه از واقعيت قهر مي‌كنيم، و گاه به عكس، به انكار رویا ‌ها مي پردازیم. از همان لحظه كه تمایلات عاشقانه‌ي ما ،‌ پاي بر سر عقل مي‌كوبيد و به ناكجا آباد تبعيدش مي‌كند، عقل هم انگار به پنهاني، در آن دورها،‌ و بي‌آنكه خود را برملا كند، راهکاری تازه می اندیشد. نظمي نو به جهان پر آشوب ما ارائه مي‌كند.
و به اين گونه،‌ عقل خانه‌ي عشق را ويران مي‌كند و همچون پدري مقتدر، دست ما را مي‌گيرد، از اين خانه كوچمان مي‌دهد، ‌به خانه‌ي خودش ما را مي‌برد، كه حالا خانه‌ي ما مي‌شود. گوشه و كنار خانه را نشانمان مي‌دهد، براي هر گوشه و هر زاويه‌اي حسابي دقيق و حكمتي عملي و منطقی برمي‌شمارد. متقاعدمان مي‌كند كه از اين پس عاقلانه زندگي كنيم، حسابگرانه گام برداريم. ما هم مي‌پذيريم كه آن شورمندي‌ها شايد جنوني بي‌حاصل بوده و از این به بعد عاقل تر می شویم.عشق اما، شوريده و قلندروار به وادي‌هاي دور مي‌رود، به سرزمین ناشناخته‌ي ناخود‌آگاهي، و دور از نگاه عقل حسابگر، دور از نگاه ما كه عاقل بودن را پيشه كرده‌ايم،‌ در خود مي‌تند و به آفرينش افقي تازه مي‌پردازد. افقي فراتر از آنچه پيش از اين بوده، همان معشوق را بلند بالاتر و با تمایلات انساني‌تر می آفریند.با عقل عهد می بندیم كه راه نظر بر عشق ببنديم. اما به تعبير حافظ او شبرو است، از راه ديگر مي‌آيد، به رؤياهامان مي‌آيد. اين خانه‌ي عقل هم پس از چندي انگار بوي كپك زدگي پيدا كرده باشد.بوی تعفن از آن می آید و اين سقف كه تا همين چندي پيش هيبت و عظمتي داشت چه كوتاه مي‌نمايد، ماندن در اين خانه‌ي عقل انگار ما را هم سرد مي‌كند، عبوس و افسرده مي‌كند.و باز به اين گونه، عشق از راه مي‌رسد، از سفر دور و درازش باز مي‌آيد، در اين دوران تبعيد و فترت چندان آزموده شده كه عقل را براندازد. و ما عاشق تر از قبل می شویم.از اين سوي ديگر، انكار ایده آل ها و رویاهای عاشقانه نيز روي ديگري از همان شكست در عشق مي‌تواند باشد. و احتمالا همين‌جا است كه رویاهای عاشقانه به هواي تب‌ آلود سكس محض کم می شود. چرا كه «سكس» واقعيتي هست عيني، كنوني، در دسترس تجربه‌اي ملموس، نياز طبيعي هر موجود زنده اعم از انسان و حيوان، اما بي‌هيچ خیال عشاقانه. حاصل اين انكار، بازهم آدم‌هايي بي‌رؤيا، بي‌فردا، آدم‌هايي كه چشم‌اندازشان از حجم‌ها و اندام ها و منحنی ها فراتر نمي‌رود. با معشوقه‌هايي بي‌سر، بي‌هویت.انكار رویا‌ها و خیالات عاشقانه هم گاه ما را همچون اسبي رها می سازد که به بوي هر جنس مخالف شيهه‌اي به‌شادماني سر مي‌دهد.
به گمان من، آدمي اگر زنده باشد و شايسته‌ي زندگاني، اگر تعصبی بر ماندن مدام در یک خانه نداشته باشد، اين چرخه در او همچنان ادامه خواهد داشت. ربطي هم به جواني و پيري ندارد. مدام خود را نقض مي‌كنيم و در ساختار تازه و كمال يافته‌تر از پيش خود را بازآفريني مي‌كنيم. مدام عاقل‌تر و باز عاشق‌تر مي‌شويم.
خوش به حال کسی که عقل و عشقش یکی را نشان می دهد؛ خوش به حال کسی که واقعیت ها و ایده آل هایش در یکی خلاصه می شود.
Powered by: Blogger