ادامه داستان
Saturday, August 25, 2007
پيش نوشت: خودم چند خط ديگه به داستان اضافه كردم، شما هم بنويسين ديگه!
داستان اونجور که دلم می خواست پیش نرفت ولی خوب حیفه که ادامه پیدا نکنه! بهر حال داستان تا حالا اینجور شده، یه آدم با ذوق بیاد داستان رو از این مرگ زودهنگام نجات بده!
داستان اونجور که دلم می خواست پیش نرفت ولی خوب حیفه که ادامه پیدا نکنه! بهر حال داستان تا حالا اینجور شده، یه آدم با ذوق بیاد داستان رو از این مرگ زودهنگام نجات بده!
زن سینه هاش رو زیر سوتین جا میده! با نگاهی حسرت بار به مرد نگاه می کنه و به آخرین هم آغوشیشون فکر می کنه! مرد در حالیکه زیر چشمی به زن نگاه می کنه که الآن داره دکمه مانتوهاش رو می بنده، حواسش به حلقه کردن دوده سیگاره. زن در حالیکه بغض کرده روسریش رو سرش می کنه و کیفش رو بر میداره . انگار منتظره مرد چیزی بگه ولی مرد همچنان مشغول حلقه کردن دود سیگاره .زن در رو باز میکنه. با هم از طريق چت آشنا شدند. مرد 45 سالش بود و او دختري 19 ساله بود. كم كم به هم عادت كردند. هر دو يك خصوصيت مشترك داشتند و آن تنهايي بود و وقتي با هم چت مي كردند ديگر تنهايي در كار نبود. دو سال تشنه ديدار هم بودند و از همون زمانی که برای اولین بار باهاش چت کرده بود حس می کرده که نقاط مشترکی با بیتا داره و به یاد اولین لحظهای رو که با وب کم همو دیده بودن می افته! انگار هميشه داستان همين گونه است. انسانها در فضاي سايبر همه خوبند، همه مهربانند و همه باوفا. مسنجر فقط شكلكهاي محبت آميز و دلبرانه را ارسال مي كند. بيتا دختر خوب و كمرويي بود كه از همه دنيا فقط يك دوست نياز داشت براي پر كردن تنهايي هايش. اهل كتاب و موسيقي بود و كمي تا قسمتي رويايي. تنها عيبش سستي در تصميم گيري و ترسهاي تمام نشدني اش از هر چيز و همه. ميخواد خارج بشه كه مرد صداش ميكنه و بهش ميگه : به روزي فكر كن كه از آسمون آتيش مي باريد و در به در يه جا بوديم كم ي خنك باشه و نبود. زن ادامه داد آره ، آخرشم نشستيم روي پل عابر پياده. مرد میگه كه اين آخرين ملاقات ما بود و من تصميم گرفتم كه ديگه تو رو نبينم . ازت ميخوام ديگه به سراغ من نياي و همه چيزو فراموش كني . هر چي كه بين ما بود ديگه تموم شد .
زن با شنيدن اين حرف انگار آب يخ بر رويش ريخته باشند خشكش زد تمام آروزهاش به يكباره فرو ريخت.اون فكر مي كرد كه مرد آرزوهاش اونو واقعا و از ته قلب دوست داره ولي با شنيدن اين حرف فهميد كه فقط به اندازه يك لذت چند دقيقه اي ارزش داشته نه بيشتر. زن پيش خودش فكر كرد: همشون همينطور هستن وقتي به اوني كه ميخوان ميرسن ديگه كاري باهات ندارن. بيخود بهش دل بسته بودم. در و پشت سرش محكم بست و تصوير اونو از ذهنش براي هميشه پاك كرد. زن كه ميره، صداي زنگ موبايل مرد بلند ميشه! اونور خط مرجان، همسرش هست! مرد ميگه محله كاره و جلسه داره، دو سه ساعت ديگه بر ميگرده خونه! پا ميشه لباس هاشو مي پوشه، به سمت خونه حركت مي كنه. تو راه به بيتا فكر مي كنه كه ديگه نمي تونه گرماي بدنش رو حس كنه، به مرجان فكر مي كنه، به اينكه عاشقه يكي ديگه است، يه اينكه با يه مرد ديگه رابطه پنهاني داره، به اينكه از اون روزي كه فهميد مرجان عاشق يكي ديگه است حس كرد عاشق بيتاست، يه اينكه نمي تونه از مرجان جدا شه، دوباره سيگاري روشن مي كنه و به دختر كوچولوش فكر مي كنه، به شيرين زبوني هاش، به اينكه اگه كارشون به طلاق كشيده بشه چي به سر اون خواهد اومد، ديگه دود رو حلقه اي نمي كنه....