پوچ
Thursday, August 03, 2006
آنکه حِسَش می کنم، دیگر کنارم نیست نیست
آنکه طردم می کند از این دیارم نیست نیست
آنکه آمد پس زد و خورشید را از من گرفت
ذرّه ای چون شمع ،در شبهایِ تارم نیست نیست
آنکه حس کردم حضورش ساده معنا می شود
رفت و یادِ لحظه هایِ بی قرارم نیست نیست
آنکه باور کردمش تا اِنتهایِ بودنم
گویی اِمشب رفته و در روزگارم نیست نیست
آنکه طردم می کند از این دیارم نیست نیست
آنکه آمد پس زد و خورشید را از من گرفت
ذرّه ای چون شمع ،در شبهایِ تارم نیست نیست
آنکه حس کردم حضورش ساده معنا می شود
رفت و یادِ لحظه هایِ بی قرارم نیست نیست
آنکه باور کردمش تا اِنتهایِ بودنم
گویی اِمشب رفته و در روزگارم نیست نیست