از رنجي كه مي كشم!

Thursday, August 24, 2006

شلوغ است، همه هستند، مردها آن گوشه نشستند و با هم بحث های سیاسی و اقتصادی می کنند و زن ها هم این گوشه دور هم نشستند و معلوم نیست غیبت چه کسی رو می کنند. من و بقیه جوونتر ها هم این وسط برای خودمون میگم و می خندیم. مامان میگه برو از اتاق خواب چادر نماز رو بیار، نمی دونم کی می خواد نماز بخونه، زیر لب غر می زنم، اَه، الآن چه موقع نماز خوندن، شاید هم می خواد نماز شب بخونه. در اتاق رو که باز می کنم ، همه چیز تاریک میشه، هیچی معلوم نیست، فقط سیاهی و تاریکی. بابا و مامان و مهدی رو صدا می زنم، اما هیچ صدایی نمیاد. حس بدی بهم دست میده. می ترسم. صدایی از دور میاد. صدا هر لحظه نزدیکتر میشه. اگه منو دوستم داری، فراموشم کن...اگه منو دوستم داری، فراموشم کن...اگه منو دوستم داری، فراموشم کن...اگه منو دوستم داری، فراموشم کن...میاد کنارم می ایسته و فقط همینو تکرار می کنه. باورش برام سخته که خودش اومده کنارم. اولش فکر می کنم که خوابه، اما نه واقعیه .بغلش می کنم ولی اون هیچ احساسی نداره، مثل یک ربات فقط تکرار می کنه اگه منو دوستم داری، فراموشم کن...در گوشش میگم، دوست دارم ولی فراموشت نمی کنم. می ترسم از پیشم بره. چنان بغلش می کنم که نتونه تکون بخوره. صدای بابا هم حالا میاد. جواد! جواد! پاشو! صبحانه آماده هست! ساعت 10 شده! چشمهام رو باز می کنم، بابا کنارم ایستاده؛ میگه چرا بالش رو بغل کردی؟ میگم گهی پشت به زین، گهی زین به پشت. بابا میگه: به! به! بچه ام تو حاضر جوابی کم نمیاره و میره آشپزخونه. به ساعت نگاه می کنم، 5 دقیقه به 10؛ بلند داد می زنم: اَه، هنوز که 10 نشده، مامان منو 10 بیدار کن! می خوام دوباره بیاد به خوابم، ولی نمیاد که نمیاد، نمیاد که نمیاد.
10:30 بهش sms می زنم ، اون چیزهایی رو که میگی نمیدونم بگو تا بدونم. جوابی در کار نیست. نگاهم به موبایل خیره مونده. 11:10 sms میاد. با شوق sms رو باز می کنم. آقا جواد، عیدتان مبارک. اَه، خروس بی محل. چه موقع تبریک گفتن عیده. فراموشم کن. چند sms دیگه می زنم که تو رو خدا جواب بده، ولی انگار آدم حسابم نمی کنه، هیچی که هیچی. تو هیچی نمی دونی. سخنرانی دکتر شریعتی رو گوش میدم. در جامعه اسلامی زمام کار باید در اختیار فقیه واجد شرایط باشه. مگه هر دو آدمی که همدیگه رو دوست دارند،باید بهم برسند؟ همانطور که برای یافتن یک متخصص مغز از چند دکتر عمومی پرس و جو می کنیم، برای یافتن فقیه واجد شرایط باید از علمای دینی پرس و جو کنیم. اگه دوستم داری،اگه دوستم داری،اگه دوستم داری. سخنرانی دکتر که تموم میشه. شب، سکوت، کویر میذارم.
تو که نازنده بالا، دلربایی تو که بی سرمه چشمون، سرمه سودایی
تو که مشکین دو گیسو در قفایی به ما گویی سرگردون چرایی؟
جواد، تو رو خدا اذیتم نکن. زندگی رو برام سخت کردی. ناهار مهمون داریم. حاج یوسف می خواد بیاد.
سیه بختم، که بختم واژگون بی سیه روزم، که روزم تیره گون بی
قلم و کاغذ رو می گیرم که بنویسم. بالای صفحه بزرگ می نویسم. نقش رهبری در جمهوری اسلامی. رهبر در واقع رئیس دولت جمهوری اسلامی محسوب می شود. کشورهای زیادی هستند که رئیس دولت در آنها غیر مستقیم انتخاب می شود ولی آنها یا اختیارات کمتری دارند یا زمان محدودی این مقام را در اختیار دارند.
هر وقت آخرش ميشه ، واژه هارو كم مي يارم
پس بجاي حرف آخر چند تانقطه مي ذارم........
قاصدك داره مي ره تا لحظه هاتو نبينه
قول داده ميون راه، تو دستِ هيچ كي نشينه
تو رو خدا نرو، بدون نو کم میارم. بی تو یعنی بی امید، بی تلاش و بی زندگی؛ آخه من می خوام که تو دستِ من بشینه، . شجریان رو عوض می کنم. احسان خواجه امیری کشف جدیدم هست. انصافاً هم صدایش از صدای پدرش بهتر است.
بخوای نخوای فقط تو، بیای نیای فقط تو، تو، تو، فقط تو، آهای آهای فقط تو.
مسئولیت امام در دوران غیبت امام بر عهده ولی فقیه واجد شرایط است. هنوز امیدم رو از دست ندادم. هر چند دقیقه زیر چشمی به موبایل نگاه می کنم. کاش یه تکونی به خودش می داد، کاش یه صدایی از خودش در می آورد. کاش من می تونستم زنگ بزنم، کاش، کاش، کاش! کاش!کاش! تو هیچ چیز نمی دونی. بابا و حاجی درباره مسائل سیاسی بحث می کنند، مثل اینکه امروز بالاخره دکتر علی لاریجانی جواب ایران رو به پیشنهاد گروه 5+1 خواهد داد. دوست ندارم وارد بحثشون بشم. مسأله هسته ای کی می خواد تموم بشه نمی دونم. بعد از ناهار شروع می کنم به تایپ مقاله. مسأله رهبری و اصل ولایت فقیه همیشه جز خطوط قرمز بوده، به یاد نامه دکتر الهام به قاضی سعید مرتضوی می افتم. مرتیکه به مرتضوی با اون کارنامه درخشانش نامه می نویسه که: آقا! شل گرفتی! انتقادها زیاد شده! یک نامه شاهکار، شاهکاری که فقط از شوهر فاطمه رجبی بر میاد. اگه دوستم داری فراموشم کن. مژگان هم یا خاموشه یا جواب سر بالا میده.
هر چی آرزوی خوبه مالِ تو هر چی که خاطره داریم مالِ من
منم و حسرتِ با تو، ما شدن تویی و بدونِ من، رها شدن
تو رو خدا تمومش کن، خسته شدم. مهدی میگه بریم کافی نت. حال ندارم ولی از خونه موندن بهتره. دوست دارم یکبار زل بزنم تو چشمهاش و بهش بگم : قسم به چشمهای قشنگت، عاشقتم، می دونم تو هم دوستم داری. پس جون مادرت، اذیتم نکن.
کاش یک خواهر داشتم، دلم می خواد گریه کنم.
Powered by: Blogger