تاج سرم

Tuesday, July 31, 2007

با هم تریا لادن قرار داشتیم، بعد 2 سال می اومدم آبادان، زودتر از موعد مقرر رسیدم، اول امیری پیاده شدم تا یه کم قدم بزنم. مثل همیشه امیری صبح ها خلوت بود، از جلوی تک تک مغازه ها که رد می شدم یه دنیا خاطره و حسرت بود. زیاد می اومدم امیری، خوب آبادان جایی دیگری که نداشت آدم بره! تازه هم امیری فقط چند تا مغازه بود ولی لامصب هر چی بود نوستالوژی بود.خود خیابون باهات حرف می زد، صحبت از خوشی های اولین روزهای دانشجویی می کردن.به چهار راه که رسیدم یه نگاه به سمت راست کردم، چند دقیقه ای ماتم برد، از اونور می رفتیم شط، بازار ته لنجی بود! اومدم سمت چپ، روبروم قبلا پیتزا دژ بود که حالا سوخته بود، کاش نمی سوخت با سوختنش کلی از خاطراتم هم سوخت. اومدم روبروی ساندویچی حکیم، هیچ وقت شبهایی که نصفه شب گشنه می زدیم بیرون و می اومدیم حکیم یادم نمیره، هیچ وقت اون مسخره بازی هامون یادم نمیره، بالاش تریا لادن بود ولی هنوزده دقیقه به قرارمون مونده بود و تو هم نیومده بودی. ده دقیقه ای تو پاساژ خلوت امیری گشت زدم تا بیای. امیری هیچ وقت صبح حال نمی داد. باید غروب می اومدی که اینقدر شلوغ بود که نمی تونستی بدون اینکه به کسی تنه بزنی راه بری. غروب ها بود که می تونستی مسخره ترین مدل آرایش موها تا قشنگترین مدل آرایش موها، خنده دار ترین مدل لباس ها تا زیباترین مدل لباس ها رو تو همون یه وجب جا ببینی. اصلا نمیشد 2 تا آدم شبیه هم اونجا دید. وقتی اومدم تریا لادن نشسته بودی، اون عینکه گنده یادته که نصفه صورتت معلوم نبود. وقتی گذاشتیش رو میز، چند ثانیه ای بهش نگاه کردم، تو دلم گفته حتما مد روزه دیگه، من که این چیزها رو نمی دونم. من بی خیال همه بودم و زل زده بودم به تو، تو بی خیال من بودی و بقیه رو می پاییدی که آشنایی نباشه. کافه گلاسه خودم رو که خوردم دوست داشتم کافه گلاسه تو رو هم بخورم، بی معرفت! یه تعارف نزدی. تو می ترسیدی که آشنایی ببیندت برای همین، بر عکس همیشه آروم نبودی، تشویش و اضطراب داشتی و کم حرف بودی و کمتر می خندیدی! مثل این روزها که کمتر می خندی، که آروم نیستی، من نمی دونم چی شده که فاطمیای سرزنده و شاد و شیطون من، اینجوری افسرده، مضطرب، گوشه گیر، بشه! ولی هنوزم آرامش بخشی، هنوز هم با صدات یا حتی پیامک هات آروم میشم، آرومم می کنی، ولی خیلی وقته که دیگه تو دلم اون شعر رو زمزمه ای نکردم که "تو چیستی که من از موج از هر تبسم تو بسان قایق سرگشته روی گردابم" چرا میگی تبسم، تو که هیچ وقت تبسم نمی کردی، همش می خندیدی اون هم با صدای بلند. شاید هم صدای خیلی بلند. فاطیما! دل تنگ ام!
آفتاب پرستم، ولی نمی دانم چگونه باید خورشید را شکار کنم
به صبح خنده ات آویزم، ای امید محال مگر تلافی شب های انتظار کنم
فاطیما فکرش رو می کردی که به اینجا برسیم، فکر می کردی که به جایی برسیم که بخاطر دوری از هم حالا اینجور درمونده شیم!
شیدای تو ام، تاج سرم بیا به سرم رسوای توام، چشم ترم بنشین به برم
Powered by: Blogger