من و آبادان

Wednesday, September 06, 2006

داستان من و آبادان از دانشگاه صنعت نفت شروع می شود. از رشته مهندسی نفت که 2 سال را باید در آبادان خواند و 2 سال دیگر را در اهواز.
آبادان با بغض شروع شد، بغضی که دوری از خانواده برای پسری که هنوز 18 سالش تمام نشده بود، داشت و البته هیچ وقت هم این بغض نشکست. 2 سال آبادان با بغض تمام شد، بغضی برای ترک آبادانی که دیگر وطن دومم شده بود.
هنوز خاطرات ژاله علو در پیش چشمانم است :"وقتی در 13 سالگی از آبادان به تهران رفتیم، خیلی زود از محیط بسته تهران خسته شدم و خواستم که من را به آبادان بر گردانند".
آبادان با مردمی عجیب و عموما مهربان در خاطره ام ماند.
شبگردی هایمان در بوارده در خیابان هایی که رنگ آرامش داشت، برایم فراموش نشدنی است. غروب گردیهایمان در امیری در پاساژهایی که بوی تعفن از زرق و برق زندگی می داد. دیدن جوانهایی همه بیکار و علاف و الکی خوش که حال آدم را بهم می زد. پسرهایی همه نر و دخترهایی همه ماده را در آبادان زیادند. که هیچ چیز دیگری بجز نر بودن و ماده بودن در آنها نبود.
آبادان یعنی خواندن رمان هایی که هرگز فراموش نمی شود، سینوهه، صدسال تنهایی، خانه ارواح، جود گمنام، استاد بازی و ....و دیدن شکسپیر عاشق، که بارها و بارها دیدمش و بهتر از آن هنوز ندیدم.
آبادان یعنی اعتیاد، یعنی جوانهای عقیم شده با افیون زندگی، کمتر می شود در خیابانی از آبادان راه بروی و معتاد نبینی.
اکبر گنجی را با عالیجناب سرخپوش و عالیجنابان خاکستری، محمد قوچانی را با بازی بزرگان و مقاله های بی نظیرش، مسعود بهنود را با این سه زن، البته دیر، ولی همه را در آبادان کشف کردم.
هرگز از خاطرم نمی رود تنها شهری که پارک هایش و سینماهایش متاهلی بود و ما دانشجویان مجرد به آنجا ها راهی نداشتیم.
نوشتن و نوشتن و افق آزادی و تجربه های همه نو و ورود به دنیای عجیب و غریب وبلاگستان از آبادان شروع شد. فکر کردن برای نوشتن عادتم شده است و این را فقط از افق آزادی دارم.
آبادان یعنی خندیدن به خالی بندیهایی آبادانی در تاکسی و خیابان های آبادان و آنهم با لهجه شیرین آبادانی.
و در نهایت گرما و گرما و گرمای طاقت فرسا و حالا این روزها بعد 2 سال دوری ار آبادان باز هم گرما و گرما و گرما، ولی این بار همه لذت بخش، همه شیرین، و این بار گرمای عشقِ دخترک آبادانی. و آیادان باز هم شروعی تازه برایم خواهد بود. آبادان یعنی من و فاطیما.
آبادان یعنی
برای چشم خاموشت بمیرم کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواهم تو را در آغوش بگیرم که می خواهم در آغوشت بمیرم
نمی دانم چه بگویم فاطیما جان! فقط مرسی از اینکه هستی و
دیوانه به تماشای من بیا!
Powered by: Blogger